-
۱۹ فروردين ۹۹ ، ۱۱:۲۲ ۰ نظر
بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...
رگ هایش پاره پاره شده بود و خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری.ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم...
راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس
۶۱ سادات
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
آخرين عناوين
آرشيو
- فروردين ۱۴۰۰ (۱)
- آذر ۱۳۹۹ (۲)
- آبان ۱۳۹۹ (۱۳)
- مهر ۱۳۹۹ (۲)
- خرداد ۱۳۹۹ (۱)
- ارديبهشت ۱۳۹۹ (۳)
- فروردين ۱۳۹۹ (۲۲)
- اسفند ۱۳۹۸ (۶)
- بهمن ۱۳۹۸ (۱۶)
- دی ۱۳۹۸ (۴)
- آذر ۱۳۹۸ (۲)